مرکّب از: بی + هنگام، دیروقت. دیر، بی وقت. بی موقع. (ناظم الاطباء، (آنندراج)، نابهنگام: خواب بی هنگامت از ره میبرد ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست. سعدی. مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشتست. سعدی. امشب سبکتر میزنند این طبل بی هنگام را یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را. سعدی. - امثال: زیان بهنگام بهتر از سود بی هنگام است. - مرغ بی هنگام، کنایه از خروس که بی وقت بخواند، نظیر مثل خروس بی محل: وز آن افسانه های خام گفتن سخن چون مرغ بی هنگام گفتن. نظامی. دیو گوید بنگرید این خام را سر برید این مرغ بی هنگام را. مولوی. و رجوع به خروس بی محل شود
مُرَکَّب اَز: بی + هنگام، دیروقت. دیر، بی وقت. بی موقع. (ناظم الاطباء، (آنندراج)، نابهنگام: خواب بی هنگامت از ره میبرد ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست. سعدی. مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشتست. سعدی. امشب سبکتر میزنند این طبل بی هنگام را یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را. سعدی. - امثال: زیان بهنگام بهتر از سود بی هنگام است. - مرغ بی هنگام، کنایه از خروس که بی وقت بخواند، نظیر مَثَل خروس بی محل: وز آن افسانه های خام گفتن سخن چون مرغ بی هنگام گفتن. نظامی. دیو گوید بنگرید این خام را سر برید این مرغ بی هنگام را. مولوی. و رجوع به خروس بی محل شود
شباهنگام. در وقت شب. در شب. (از ناظم الاطباء) : شب هنگامی در فلان شارع میگذشتم ناگاه کمندی در گردن من افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 97). به پایان آمد این هنگامه کآنک روز عالم شد بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش. خاقانی
شباهنگام. در وقت شب. در شب. (از ناظم الاطباء) : شب هنگامی در فلان شارع میگذشتم ناگاه کمندی در گردن من افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 97). به پایان آمد این هنگامه کآنک روز عالم شد بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش. خاقانی
از: بی + هنجار، راهی که جاده نداشته باشد. (آنندراج). بی راه. (ناظم الاطباء). رجوع به هنجار شود: چون دلیلان مخالفند بگرد زین کژآهنگ راه بی هنجار. اوحدی (از آنندراج). ، که راه و مقصد معنوی ندارد. که از اصولی پیروی نمی کند و در بیراهه همچون گمراه است. بی قاعده. بیراه. بیره. قاعده ندان: آنگهی مالدار بی هنجار مهر برلب نهاد چون مردار. سنایی. و او (نوری) آتش بدست گیرانیده بود و انگشتان او سیاه شده، همچنان ناشسته نان میخورد. گفتم بی هنجار مردی است... شیخ گفت دگر گویی که بی هنجار مردی است. (تذکرهالالیاء عطار)، ناهنجار: شید کافی سهمگین کو لنگ بی هنجار شد بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد. سوزنی. - بی هنجارگوی، که سخنان باطل و نادرست گوید. یاوه گوی: گفت مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت ای خداوند چیزی زاید بی هنجارگوی خانه برانداز. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 161)
از: بی + هنجار، راهی که جاده نداشته باشد. (آنندراج). بی راه. (ناظم الاطباء). رجوع به هنجار شود: چون دلیلان مخالفند بگرد زین کژآهنگ راه بی هنجار. اوحدی (از آنندراج). ، که راه و مقصد معنوی ندارد. که از اصولی پیروی نمی کند و در بیراهه همچون گمراه است. بی قاعده. بیراه. بیره. قاعده ندان: آنگهی مالدار بی هنجار مهر برلب نهاد چون مردار. سنایی. و او (نوری) آتش بدست گیرانیده بود و انگشتان او سیاه شده، همچنان ناشسته نان میخورد. گفتم بی هنجار مردی است... شیخ گفت دگر گویی که بی هنجار مردی است. (تذکرهالالیاء عطار)، ناهنجار: شید کافی سهمگین کو لنگ بی هنجار شد بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد. سوزنی. - بی هنجارگوی، که سخنان باطل و نادرست گوید. یاوه گوی: گفت مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت ای خداوند چیزی زاید بی هنجارگوی خانه برانداز. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 161)